من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

به رهی دیدم برگ خزان، پژمرده ز بیداد زمان كز شاخه جدا شد...

سلام علی جان،
یکسال از شهادت میگذره. هنوز هم باور ندارم رفتی. اصلا قرار نبود بری، حقش نبود ترکمون کنی. ولی خودت گفته بودی که پای عقیده و مبارزه ات میایستی حتا تا پای مرگ. به قولت عمل کردی بی وفا... یکسال گذشت. از روزی که حرامزاده ترین حرامیان شهیدت کرد. دلم برات تنگ شده پسر... یاد اون صورت مهربونت..یاد اون مردانگیت زمانی که حتا 7 یا 8 سال بیشتر نداشتی. یاد صداقت بینظیرت داغونم میکنه... هیچکس هیچوقت دروغ ازت نشنید همیشه مثل مرد میایستادی با همه جرو بحث میکردی ولی پا روی صداقت و راستی نمیذاشتی.

شنیده بودم همیشه بهترینها زودتر میرن ولی تو حق نداشتی بری... ولی اگه تو و ندا و سهراب و اشکان و محسن ها پا نمیشدن پس کی بود که با خون خودش طومار حقه بازی و شیادی و جنایت این رژیم سفاک رو به روی جهانیان باز کنه.
حقه بازی گفتم یاد اونروزهای میافتم که باهم تخته نرد میزدیم یا چهار برگ بازی میکردیم ، طاقت باخت رو داشتی، دروغ نمیگفتی، جر نمیزدی یا بچه بازی در نمیاوردی، اینقدر بازی میکردی تا ببری بعد بشینی کری بخونی ... 6 ساله بودی با این همه مردانگی. بین خودمون باشه با اینکه ازت بزرگتر بودم بعضی موقع ها حسودیم میشد به این بزرگی روحت. بعضی موقع ها هم حرصم میگرفت که چرا تو باید ادای آدم بزرگها رو در بیاری، ولی تو ادا در نمیاوردی تو واقها بزرگ بودی. اصلا من بزرگتر بودم تو چرا واقعا بزرگ بودی؟

علی جان،
یادته میرفتیم استادیوم برای استقلال یا تیم ملی اینقدر عربده میزدیم که صدامون تا یک هفته در نمیومد... آخ چقدر عاشقه کری خوندن با لنگیها بودی. کم هم نمیاوردی ولی با ادب جواب میدادی... ایکاش پیراهن استقلالی که برام خریده بودی رو نگه داشته بودم.. لا مذهب هنوز بوی تنت رو میداد که به دستم رسید... گفتی بجات رفته بودیم استادیوم این پیراهن رو خریدم بعد بازی درش آوردی فرستادی برای من.
یکروز اینقدر دلم تنگ شده بود برای ایران که از روی عصبانیت انداختمش بیرون تا دیگه یاد ایران نکنم.. آخه من مثل تو بزرگ نبودم ونیستم. نمیتون هم باشم. یادته یکروز داشتی پاسور بازی میکردی این آهنگ رو گذاشته بودیم با صدای هنگامه اخوان: به رهی دیدم...
همش اشتباه میخوندی: به رهی دیدم برگ خزان افتاده بروی زمان... یکسال تمام این آهنگ تو گوشمه... تازه الان میفهمم تو درست میخوندی و خودت همون برگ بودی که برروی زمان افتاد...حالیته؟

زیاده عرضی نیست قربانت، دلم برات تنگ شده بود اینو نوشتم همین


در ضمن علی عزیزم و همه شهیدان راه آزادی، راهتان ادامه دارد.



0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی