من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

تقویم سال نو

با قدمهای کوچکش داشت از خیابان اسکندری جنوبی بالا میرفت. 4 ساعت بیشتر نمونده بود به تحویل سال. خیابان زیاد شلوغ نبود. میرفت برای خرید چند تا چیز کوچک. میتونست از بقالی مشد قربون هم بخره ولی میخواست جنب و جوش مردم رو از نزدیک ببینه تا باور کنه واقعا عیده. تمام قشنگی عید به همون شلوغی شب عیده. هرچی که به خیابان جمهوری نزدیک میشد شلوغی بیشتر میشد. انگار داری به کندوی زنبورها نزدیک میشی. به خیابان جمهوری که رسید تازه اوجه شلوغی رو دید. پیاده رو خیلی شلوغ بود. عربده های ماهی فروش از چند صد متری به گوش میرسید. اتوبوسهای خط جمهوری-بهارستان تا خرخره آدم تلنبار کرده بودند و فسفس کنان براه میافتادند. و هنوز چندصد نفر منتظر اتوبوس بعدی صف کشیده بودند. رفت اونور خیابان خریدش رو کرد داشت برمیگشت به سمت خونه. هزار تا فکر تو سرش بود. چقدر عیدی میگیره؟ امسال چی بخره؟ نگه داره برای آینده؟؟ هرگز...هنوزافکارش رو درست و حسابی جمع وجور نکرده بود که فریادهای غمگین و حزن آلودی نظرش رو به خودش جلب کرد. فریاد بود ولی نا نداشت و از روی عصبانیت نبود. زال مردی بود که با گریه و ناله داد میزد: به دادم برسید دخترم از دست رفت... تورو خدا یه تقویم ازم بخرید.. دخترم از دست رفت....و اشک از چشماش سرازیر بود. اول فکر کرد گدای ماهری بود ولی زالمرد داغونتر از این بود که فیلم بازی کنه...
تمام دنیاش خراب شد. عید هنوز نیومده تموم شد. همه نگاهی میکردند و میگذشتند. پسرک هم بیشتر احساس ناتوانی میکرد. ای کاش میتونست کمکی بکند ولی هیچکاری از دستش بر نمیومدو قدمهاش رو تندتر کرد تا هرچه زودتر دور بشه تا صدای محزون مرد رو نشنوه. زالمرد با دست پاچگی تقویمها رو دسته دسته روی تکه پارچه ای جابجا میکرد. از اینور به اونور. به کسی نگاه نمیکرد و فقط جملاتش رو تکرار میکرد و اشک میریخت. پسرک دور شد خسته عصبانی. چرا؟ چرا چند ساعت مونده به سال نو کسانی هستند که اینقدر درمانده هستند؟ چرا حکومت کاری نمیکند؟ مگر اینها مستضعف نیستند؟ کجاست بنیاد مستضعفان؟ دیگر حال و هوای عید براش مرده بود. فقط خشم در افکارش بود. خشم از حکومتی که خودش رو خادم مردم میدونست ولی دریغ از کمکی. هرچی صدا در خودش بود حواله خدا کرد... کجایی خدا؟ اگر هستی به من قدرتی بده تا ریشه این دزدان رو بکنم. اصلا اگر توهم کاری نکنی خودم دست به کار میشم. باید ریشه ظلم رو بکنم حتی یک اگر یکنفر باشی. کجایی پس خدا؟ صدای مرد بیچاره رو شنیدی؟ دیگه رسیده بود خونه ولی هنوز ضجه های زالمرد تو گوشش مونده بود فکر میکرد شاید فردا یادش بره ولی هرسال عید پس از گذشتن نزدیک به 20 سال هنوز صدای زالمرد تو گوششه. راستی چی شد؟ کسی بهش کمک کرد؟ دخترش چش شده بود؟ هرگز نخواهد فهمید ولی خراش ضجه های زالمرد تا ابد روی قلب پسرک ماند.... عیدتان مبارک

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی